بعد از انتقال سوسک متلاشی به توالت حیاط، به سمت آشپزخانه برگشت. با همان دستها! نبات را برداشت و داخل استکانها گذاشت. یک سینی قرمز برداشت و استکانهای کمرباریک را داخلش گذاشت و به طرف ما آمد. البته قرمز که ... چه عرض کنم. در راه برگشت به خانه، مادرم میگفت: «زرشکیِ کمرنگ بود» مردها کلا شش رنگ تشخیص میدهند. همانطور که بعضا شش کلاس سواد دارند! آبی، قرمز، زرد، قهوهای، سبز و مشکی و البته هر چه سن بالاتر میرود قهوهای را بهتر درک میکنند.
فرض را بر شستن دستها گذاشتم و استکان را برداشتم. مادرم که ادا و اطوارم موقع برداشتن چای را دید، سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت: «فکر بد نکن. بنده خدا شست تو توالت» به اطمینان مادرم، اعتماد کردم و هورت کشیدم بالا. چای زعفرانی بود با نبات زعفرانی. طعم دلچسبش، جسد دلخراش سوسک معدوم را از خاطرم برد. هورت دوم را کشیدم که مادر دختر خانم گفت: «ای وای. من یادم رفت دستم رو بشورم»
چای در دهانم، زقوم شد. به بهانه شستن دست، راهی توالت شدم. با تمام قوا، محتویات دهانم را تف کردم بیرون. دهانم را شستم و خواستم بیرون بیایم که چشمم به سنگ توالت افتاد. فوق العاده کثیف بود. توالتهای بین راهی سبزوار - مشهد پیش آن، تالار پذیرایی بود! سوسکی بزرگ روی سنگ خودنمایی میکرد. همان سوسک قبلی را در نظر بگیرید. فرض کنید دو سال هم پرورش اندام کار کند. دیگر داشت حالم به هم میخورد. تا آن موقع، مشکل بهداشتی با خانوادههای هدف نداشتیم. هر چه بود عقیده سیاسی و رفتار اجتماعی و طبقه اقتصادی بود. از توالت زدم بیرون و به هال برگشتم. مادر هم ترجیح داده بود لب به چای سوسکی نزند. سرم را پایین انداختم تا مادر طبق کلیشه معمول برود سر اصل مطلب و من و دختر را به اتاق سرنوشت بفرستد. هنوز نگفته بود که مادرش موافقت کرد. گفت: «مریم جان تو اتاقه. روش نشد بیاد.» یا اللهی گفتم و بلند شدم. اتاقشان چند متری جایی بود که نشسته بودیم. با نوک انگشت سبابه راست چند تا به در قهوهای سوخته اتاق زدم و وارد شدم. دختر خانم با چادری رنگی نشسته بود کنار یک عروسک پلنگ صورتی. سرش را پایین انداخته بود و حتی در جواب سلام هم فقط یک سین تلفظ کرد که حمل بر سلام کردم! برای آن که کمی یخش را بشکنم پرسیدم: «اسم عروسکتون چیه؟» گفت: «زبل خان. غلام شماست»
چرا بعضیها فکر میکنند حتما باید در جواب تعارفات احمقانه روزمره، کلمات قلمبه و سلمبه بگویند؟ چرا پلنگ صورتی را باید به غلامی قبول کنم؟ من آمدهام شما مرا به غلامی بپذیرید، تو دختر نداشته مرا به پلنگ صورتی پیشکش میکنی؟ اصلا چرا باید پلنگ صورتی را زبل خان صدا کنی؟ زبل خان خودش یک شخصیت مستقل است. چرا زبلها را میریزید توی پلنگها.
جمله احمقانهاش را نشنیده گرفتم و ادامه دادم: «شما چه توقعی از من دارید؟» هنوز جمله از دهانم خارج نشده بود که صدای سلام و علیک و احوالپرسی از هال آمد. از جای بلند شدم و دم در اتاق آمدم تا ببینم چه کسی آمده. خدای من! چرا این بنده خدا این ریختی است؟ ادامه دارد ...