خانهتکانی و طوفان ناگهانی!1
آن چه دیدم تعجبم فزون کرد و شگفتیام برانگیخت. زوجه که تا سالهای پیش در ایام عید دست به سیاه و سفید نمیزد و چون امیر امارت بر تخت صدارت مینشست و با من چو غلامان حبشی رفتار میکرد و این بشوی و آن بساب میفرمود از نردبان چوبی بالا رفته و دیوارهای حیاط میشست!
دستمال و ظرف آب به دست، ددمنشانه دیوار میسابید و البته ژاژ میخایید. چون دیوار سیمانی بود و با دستمال نظیف نمیشد. القصه به گمان این که آرامش یافته و به خود مسلط است او را گفتم:
«عزیزم! نفسم! خوشگلم! بهتری؟» هنوز رای بهتری را تلفظ نکرده بودم که احساس کردم پس کلهام درد میکند. علت را جویا شدم.
گویا زوجه از همان بالای نردبان، دمپایی از پای درآورده و چون موشک بالستیکی که مقر امیران دشمن را نشانه میگیرد پس کله این فقیر حقیر را نشان کرده بود. درد کله که التیام یافت پرسیدمش:
«کمکی از من ساخته است؟» زوجه روی برگرداند و گفت: «ایکبیری!» گفتمش: «حقیر خوشچهره نیستم اما نه آن قدر که تو میگویی»
با اکراه جواب داد: «تو را نمیگویم. خواهر نادانم را میگویم. طوری قیافه گرفته که هر کس نداند گمان میبرد همسرش پوتیفار است و خود زلیخا.
حال آن که در حد زن عبدالله زبیر هم نیست. هر کس نداند ما که میدانیم این ثروت و مکنت جعلی، نتیجه چاپلوسی مقامات دربار است.
آخر همسر بیسوادش چه از مالیه و دارایی میداند که خزائن این ملت مظلوم در دست اوست. نه میخواهم بدانم او چه صفتی واجد است که تو آن را فاقدی؟
میخواهم بدانم ... » دیگر طاقتم تمام شد. گفتمش: «عی بابا بس کن زن. نوبت دیالوگ من است. یک تکه پارچه که این حرفها را ندارد.
حال بگو کجا را باید بسابم؟» آب و دستمال به من سپرد که کار را شروع کنم اما ناگهان زنگ در به صدا درآمد. یعنی کیست این وقت سال؟
ادامه دارد