امیر با توام حواست کجاست؟
- بله مامان ببخشید.
- با توام، پرسیدم چی کنیم؟ زنگ بزنم برای قرار بعدی؟ اینطور که معلوم بود هم دختره راضیه هم خونواده اش، دو جلسه هم که با هم حرف زدین. تماس بگیرم برای آشنایی بیشتر و حرف های مهم تر یه قرار دیگه بذارم؟ شما هم دیگه حرفاتونو تموم کنید چه خبره این همه حرف؟!
- مامان گفتم که بذا فکر کنم خودم می گم بهت.
- یعنی چی فکر کنم؟! دختر به این خوبی! خونواده به این خوبی! والا من دیگه نه نا دارم و نه پا که پاشم برای تو دختر پیدا کنم. همین دختر حرف نداره، اصلا مهرش به دلم نشسته.
مادر داشت جملاتش را پشت سر هم می گفت و در خیالش عروسش را به خانه می آورد که امیر دوباره حواسش پرت شد، دوباره حواسش رفت توی سرش، توی فکرهای شلوغش. سرش مثل یک قفس کوچک شده بود که صد پرنده را به زور تویش چپانده اند. هرکدام رو به یک طرف پرواز می کنند و به هم می خورند. همه با هم جیک حیک می کنند.
روز خواستگاری دختر را در همان نگاه اول پسندیده بود، در جلسات صحبت هم از روی ملاک هایی که قبلا در موردش فکر کرده بود سوال هایی پرسیده بود و به قول خودش «همه چیزش خوب بود» خانواده، اخلاق، زیبایی، تحصیلات. اما پرنده ای سیاه توی قفس سرش افتاده بود، فکری که نمی گذاشت تصمیم بگیرد. با خودش میگفت: «اگر قبلا با پسر دیگه ای بوده باشه چی؟» نه می توانست سوالش را بپرسد نه می توانست نپرسد و نه به آن فکر نکند. حتی اگر می پرسید هم جوابش را نمی گرفت!
فقط از یک چیز مطمئن بود، می دانست این پرنده سیاه از کجا آمده: رابطه های قبلی خودش.
=============================
برای مشاهده ی مطالب بیشتر
آخریش بودی(روابط دختر و پسر)
روابط دختر و پسر با دیگری قبل ازدواج