آمدم خداحافظی کنم که شایان آمپرش رفت بالا و گفت: «اصلاً شماها چه مشکلی با ایران و ایرانی دارید؟!
چرا رسمها و هویت ما رو انکار میکنید؟!
باشه، اصلاً هرکی هرچی توی واتس آپ گفته، دروغه! تو برو از مادربزرگامون بپرس ببین قدیما رسم چهارشنبه سوری بوده یا نه؟!»
نه خیر، فایده ندارد! این آقا شایان الآن حسابی گارد گرفته و حرف منطقی در گوشش فرو نمیرود!
زیر لب گفتم: «شایان خان، خودت خواستی!»
بعد، رو کردم به شایان و گفتم: «بیزحمت پنج قدم برو جلو و دوباره برگرد‼️»
شایان با تعجب نگاهم کرد.
کیسههای خریدم را گذاشتم توی پیاده رو و گفتم: «زود باش دیگه! برو بیا تا جوابتو بدم.»
با تردید چند قدم جلو رفت. در همین فاصله، یکی از ترقهها را از جیبم درآوردم و آماده کردم...
همین که شایان برگشت، ترقه را انداختم زیر پایش!
ترقه کوچکی بود و صدای کمی داد. ولی شایان که اصلاً انتظارش را نداشت، دو متر به هوا پرید!
تا رهگذران دنبال جهت و منشأ صدا بگردند، من کیسههایم را برداشته بودم و یک دانشجوی متین و آرام بودم که داشت وارد کوچه میشد!
شایان زد زیر خنده؛ دنبالم راه افتاد و گفت: «جناب بچه مثبت! به نظرتون این حد از آرامش غیر عادی نیست؟! ناسلامتی صدای انفجار اومدا!»
راست میگفت! زیر چشمی به دو سه نفر از رهگذران نگاه کردم و دیدم متوجه ما شدهاند!
سرَم را برنگرداندم که شناسایی نشوَم.
شایان خودش را به من رساند و گفت: «خب داشتی میگفتی!»
عجب! انگار هیچ دلیلی محکمتر از استفاده از ترقه، روی شایان اثر نمیکند!
گفتم: «کجا بودیـــــم؟... آهان، مادربزرگامون!
خب من که نگفتم زمان مادربزرگامون چهارشنبه سوری نبوده. ولی مادربزرگای ما که مال ایران باستان نبودن!»
شایان زد زیر خنده و چیزی نگفت.
تازه من را از خود حساب کرده بود! تا چند دقیقه قبل، انگار دشمن خونیاش بودم!
خودمانیم، انفجار همیشه هم عامل جنگ نیست! بعضی وقتها هم عامل صلح میشود. مثل همین ترقه خودمان!
--------------------------------------------------------------------------------------------------------
ادامه دارد...
لینک مطالب مرتبط:
یک چهارشنبه و ده داستان؛ قسمت چهارم
یک چهارشنبه و ده داستان؛ قسمت پنجم
یک چهارشنبه و ده داستان؛ قسمت هفتم
یک چهارشنبه و ده داستان؛ قسمت نهم
یک چهارشنبه و ده داستان؛ قسمت دهم