مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب تماس آخر
امتیاز کاربران 5

تولیدگر محتوا فاخر در اشراق

سوگواره اشراق هستم. همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم.
من در مرسلون تعداد 127 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
تماس آخر

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ چهارشنبه, 22 آذر 02



بخش داستان « تماس آخر » باید نیم ساعت از آن بالا راه می آمدیم ، تا به چشمه برسیم . چشمه نزدیکترین منبع آب آشامیدنی ما بود . دوری راه یک طرف بود ، سختی راه طرف دیگر . کوه های کردستان را که می شناسید . سخت و بدقلق است . تیز و وحشی . این را هم می شد تحمل کرد . از همه بدتر این بود که قله ی کناری ، که از قله ای که ما رویش نگهبانی می دادیم بلندتر بود ، دست عراقی ها بود و روی ما دید داشتند . تکان می خوردیم با خمپاره می زدند .
 این بود که هر بیست و چهر ساعت یک بار ، آن هم فقط شب ها برای آوردن آب می رفتیم . آب هم آن قدر بود که کفاف مصرف آشامیدن مان را می داد . چون بالا آوردن آب از آن سنگ ها و صخره ها کار سختی بود . تازه باید مواظب بودیم که با سر و صدا توجه دشمن را جلب نکنیم . خطر سقوط هم بود . بالا آمدن از آن پستی و بلندی ها دست خالی هم سخت بود ، چه برسد به این که دو تا بیست لیتری بگیری دست و بخواهی سالم بکشی اش بالا . یک بار یکی از بچه ها ، که برای آوردن آب رفته بود ، بیست لیتری از دستش در رفت . تازه شانس آورد که خودش پرت نشد پایین . آن چند ماهی که زیر تیر و دید دشمن بودیم ، نمازمان را با تیمم می خواندیم . آن روزها زمزمه ی عملیات پیچیده بود . هم ما می دانستیم ، هم عراقی ها ، که نمی شود این طور زیر دید دشمن سرکرد، دیر یا زود باید برای گرفتن قله ی دشمن عملیات می کردیم . دشمن هم که این را می دانست هوشیار بود . سر و صدای عملیات که بلند شد و جنب و جوش و نقل و انتقالات سمت ما و عقبه بیشتر شد ، عراقی ها که آن اطراف نفوذی زیادی داشتند ، فهمیدند خبرهایی هست، برای همین هوشیارتر از همیشه بودند و حسابی ما و عقبه را گلوله باران می کردند . اوج گلوله باران روزی بود ، که ما شبش عملیات کردیم و قله را پس گرفتیم . خیلی از بچه هایی که روی قله بودند زخمی و شهید شدند ، اما نه شب عملیات ، بلکه روز قبلش و زیر آتش توپخانه ی دشمن . دو سه روز مانده به عملیات ، تپه یک ریز زیر آتش بود . آن قدر که توی کانال های تنگی ، که برای رفت و آمد بین سنگرها کنده بودیم هم ، در امان نبودیم . فقط موقع نهار بود که یکی دو ساعتی آتش شان قطع می شد و به قول بچه ها ، تازه زندگی شیرین می شد . آن هم به شرطی که آن طرف دیوانه ای پیدا نمی شد ، که بخواهد نظم گلوله باران عراقی ها را به هم بزند . یکی دو بار این طور شده بود و بچه ها که به هوای همیشه ، موقع نهار ، با خیال راحت به کارشان می رسیدند ، با گلوله باران عراقی ها غافلگیر شده بودند و تلفات داده بودند . 

رسول احمدی ، بسیجی بود که چند ماهی می شد با هم روی قله بودیم . بچه ی ساکتی بود و وظایفش را خوب و با دقت انجام می داد . با این که 16 _ 17 سال بیشتر سن نداشت ، اما خیلی منظم و حرف گوش کن بود . دو سه روز قبل از عملیات ، که گلوله باران عراقی ها شدیدتر شده بود ، ساکت تر شده بود و بیشتر توی خودش بود . برای ما ها که این موقعیت ها را زیاد داده بودیم ، این وضعیت دو تا احتمال داشت . یا آقا رسول ما تیک خورده بود و رفته بود توی صف شهادت ، یا این که شهید و زخمی شدن دوستانش بالای قله ، روی روحیه اش تاثیر گذاشته و به قول معروف کم آورده است . هرچند اوضاع رسول طوری بود ، که احتمال اول بیشتر به ذهن ها می رسید . چند روز آخر ، به خاطر تلفات بچه ها و گلوله باران شدید عراقی ها ، آب کافی به بچه ها نرسیده بود . آن روز نزدیکی های ظهر بود ، که رسول چند تا از قمقمه ها را برداشت و گفت می رود که از چشمه آب بیاورد . از آن جا که رسول اهل شوخی و سر کار گذاشتن بقیه نبود ، فکر کردیم تشنگی به رسول فشار آورده است . گفتم لازم نیست . فعلا به اندازه ی رفع تشنگی و نیاز بچه ها آب داریم . رسول گفت : « بحث نیاز نیست ، می خوام برم آب بیارم . » گفتم : » یعنی چی که بحث نیاز نیست ؟ وقتی آب لازم نداریم ، برای چی می خوای بری خودتُ به کشتن بدی ؟ » سرش را پایین انداخت . گفتم : « چت شده رسول ؟ » گفت : « می خوام برم وضو بگیرم . » گفتم : « مؤمن ! تو این شرایط وضو لازم نیست که ، اصلا حرامه داداش خودت که علامه ی احکامی . » گفت : « نترس ، چیزیم نمی شه » گفتم : » یعنی چی چیزیم نمی شه ، این جا هرکی به هرکی نیست که هرکس هروقت خواست بره ، هروقت خواستن نره ، مثل این که جنگه ها ، ما هم که 72 ساعت یه ریز زیر آتیش اون لامصباییم . یه دست تکون بدی ، پنجاه تا گلوله می خوره سر جات . خودت که می بینی . « گفت : « می دونم . » گفتم : « خُب ، پس چته ؟ » کمی مکث کرد . سرش را پایین انداخت و آهسته گفت : » هوس کردم نماز آخرمُ با وضو بخونم . » داغ کردم . گفتم : » هوس کردی ؟ این چه هوسیه ؟ این جا مگه جای بوالهوسیه ؟مثل این که راست راستی هوایی شدییا . از تو بعیده . چند ماهه که می شناسمت . تو که همچین بچه ای نبودی . یه چیزایی شنیدی ، ولی این از اوناش نیست گلم . با این آتیش ، هیچ به وضوش نمی رسی بنده ی خدا ، که بخوای نماز اولتُ بخونی ، یا ناز آخرتُ . » گفت : « باید برم . موقعه نهارشونه . یواش یواش آتیش شون آروم می شه . » اصرار فایده ای نداشت قبول نکرد و رفت، همان طور هم شد که گفت : وقت نهار بود و موقتا همه جا ساکت بود  از سنگر زدیم بیرون که تا عراقی ها گلوله باران بعد از ظهرشان را شروع نکرده اند ، به کارهای مان برسیم ، یک ساعتی گذشته بود و ما تازه نمازمان را تمام کرده بودیم ، که رسول خوشحال و خندان سر رسید و قمقمه ها را گذاشت کنار دیوار و بدون این که چیزی بگوید ، رفت که برای نماز اقامه بندد ، گفتم : « بفرما نماز آخر . » خندید، گفت : «گفتم که چیزی نمی شه . اگه قصه ای باشه از این جا به بعده . » اقامه بست،بچه هایی که توی سنگر بودند نگاهی به هم کردند و خندیدند . یعنی راست راستی آقا رسول رفتنیه . با خودم گفتم به جان خودم رسول توی این عملیات شهید می شود . اکبر آهسته گفت : « بچه ها ! از حالا ایشونُ شهید حساب کنید . » احمد گفت : « آره ، همین الانشم قاچاقی زنده است . » نمازِ با ناز رسول که تمام شد ، گفتم : « آقا رسول ! به جایی رسیدی دست ما رم بگیر . » چیزی نگفت . خندید و بلند شد که از سنگر بیرون برود . گفتم : « کجا ؟ » گفت : « غذا رو بیارم . » گفتم : « خودشون می یارن . » گفت : « چه فرقی می کنه . » و رفت . چند دقیقه از بیرون رفتن رسول نگذشته بود ، که خمپاره ای خورد روی قله . محل اصابت گلوله نزدیک بود . عراقی ها سنت شکنی کرده بودند و بی موقع شلیک کرده بودند . احمد گفت : « اینا باز رفتن تو فاز غافلگیری . » اکبر گفت : « بابا غافلگیر شدیم  نزنید . لااقل سر ظهر نزنید سر جدتون . » گفتم : «یه سر ظهر راحت بودیم و اونم که این جوری می کنن . « یک دفعه یاد رسول افتادم ، گفتم : « بچه ها رسول . » بلند شدم و سریع از سنگر بیرون رفتم خمیده خمیده داخل کانال می رفتم خمیدگی جلوی کانال را که رد کردم ، رسول را دیدم که کف کانال نشسته ، به دیوار کانال تکیه داده و رو به رویش را نگاه می کند ترسیدم گفتم حتما زخمی شده  صدایش زدم و به سمتش رفتم ، جوابم را نداد . خودم را به رسول رساندم  کنارش نشستم و شانه اش را گرفتم بچه ها هم که پشت سر من از سنگر بیرون آمده بودند رسیدند  دست گذاشتم زیر چانه اش و صورتش را برگرداندم سمت خودم  رسول آهسته سر خورد و افتاد توی بغلم ، ترکش ریزی ، همان که رسول چند روز بود منتظرش بود و با هم همین جا ، همین روز قرار گذاشته بودند ، همان جا ، توی کانال ، چند دقیقه بعد از آخرین نمازش ، به رسول رسیده بود . یا رسول به او رسیده بود و روی پیشانی رسول نشسته بود ، همان جا که برای آخرین نماز ، سرش را روی مهر گذاشته بود و آخرین نمازش را ، با وضو خوانده بود . مجتبی صفدری


نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما