هیچ درکی از شرایط موجود نداشتم، با خودم گفتم نکنه تو آب سمی، حشرهای، عنکبوتی، چیزی بوده! اما نبود! یا شاید خیلی مقید هستن که بین غذا آب نخورم، آقای محتشمی گفت: ببخشید شیخ! این دخترم که میدونید مریضه... خواستم این تهش رو نخورید بدم اون بخوره بلکه خوب بشه!
گفتم: حالا لازم نیست از لیوان دهنی من بخوره، میتونید یه مقدارش رو بریزید روی سرش! منم همچین آدم پاک و مخلصی نیستما ...
خانمش گفت: خدا بگم چیکارت نکنه مرد! لااقل میذاشتی آبش رو میخورد.
تو دلم داشتم تایید میکردم که ادامه داد: بعدش همین لیوان دخترتو میدادیم توش تف کنه دیگه!
روز بعد توی راه امام زاده دوباره از علت مجرد بودن من پرسید. گفتم: هنوز مورد خوبی پیدا نکردم.
گفت: حتما سخت میگیری شیخ!
گفتم: نه معمولا خانواده دختر سخت میگیرن ...
گفت: چیزی که زیاده دختر دم بخت، یکیش همین دختر من...
طوری که بی ادبی نباشه گفتم: حالا باز باید با خانوادم صحبت کنم.
گفت: دیدی گفتم سخت میگیری شیخ؟ من خودم همینطوری داماد شدم. رفته بودم ده بالا پیغام ببرم. بابای خانومم فهمید من پسر میرزام همون شب دخترشو داد با خودم آوردم اینجا. میرزا هم خطبه رو خوند. راستی این خطبه عقد که یادم دادی برا مرغ و خروسا خوندم قشنگ حفظ شدم.
به در خونه که رسیدیم بوی خیلی بدی می اومد. خانمش دوان دوان اومد و گفت: حاجی شفا گرفت. یه ماهه این دختر اجابت مزاج نکرده بود. از اثر همون آب شما شفا گرفته ...
نمیدونستم خوشحال باشم که دخترشون خوب شده یا ناراحت که با این بو نمیشه وارد خونه شد. گفتم: پس شما بفرمایید من میرم یه دوری تو روستا بزنم.
یکهو دیدم یه چیزی به سرعت برق از کنارم رد شد و پشت سرم صدای همهمه و داد و فریاد بچههایی که سنگ و چوب پرت میکردن. پریدم کنار تا از کنارم رد بشن اما ...
ادامه دارد...
#ابراهیم_کاظمی_مقدم
#رمضان
#روزه
#سبک_زندگی
#تبلیغ
#روستا
@tanzac
لینک همین مطلب در کانال ایتا
https://eitaa.com/tanzac/1338