منفی بافی
دلش مثل سیر و سرکه می جوشید. ذهنش به همه جا سرک می کشید؛ گذشته، حال و آینده. سی سال بعد را تصور کرد. باز هم با مجید حرفشان شده بود. صدای زنگ گوشی همراه او ذهنش را به هم پیچاند. به او نگاه می کرد که با خوش و بش به تلفن خانمی فاسد جواب می دهد. دستانش را روی گوش هایش فشرد. گفت: «نه مجید من این کار را نمی کند.»
صحنه تصادف او از جلو چشمانش گذشت. چند لحظه بعد درون پزشکی قانونی برای تشخیص هویت جنازه نیمه سوخته مجید روبروی یکی از کشوهای سردخانه ایستاده بود. با ورود به مراسم ختم باران اشک از چشمانش جاری شد.با صدای جرینگ آویز طلایی دم در اشک هایش را پاک کرد. مجید بین چهارچوب در ظاهر شد. فرشته از کنار پنجره آشپزخانه برخاست. به استقبال مجید رفت.سلام کرد. نگاهی به ساعت انداخت. فکرهای چرند یک ساعت او را مشغول کرده بودند. به محض اینکه جواب سلام مجید را شنید، میخواست از حال بدش بگوید اما ناخودآگاه، لحنش تند شد:«می شود بفرمایید تا الان کجا تشریف داشتید؟ یک ساعت و ربع گذشته،گوشی خاموش ومثل همیشه بیخبر. البته حق داری هیچ وقت من برایت مهم نبودم. لااقل وقتی گوشیت خاموش است. قبلش خبری بده. یک درصد احتمال بده من هم نگران شوم...»
وقتی ساکت شد، مجید موهای مجعدش رابا دست به سمت چپ خواباند وبا حالتی کلافه، کاپشن را روی جالباسی پرت کرد . بدون آنکه به چشمان سرمه کشیدهی فرشته یا حتی غذای روی گازنگاهی بیاندازد، گفت:«عزیزم اول بگذار من توضیح بدهم. بعد هرچه دلت خواست بگو. یکی از ماشینها مریض بدحال داشت. به گمانم فرزندش در ماشین به دنیا آمده بود. ترافیک اتوبان همت، بند نمی آمد. دقیقا از وقتی، باهم حرف زدیم، توی ماشین نشستم و گوشی خاموش شد. چون فندک ماشین خراب بود، نتوانستم گوشی ام را شارژ کنم. داخل اتوبان بود هم نمی شد کسی را پیدا کنم تا با گوشی او تماس بگیرم. حالا هم در خدمت شما هستم وعذر خواهم که دیرشد.»
فرشته خجالت کشید. چون فکر اینجای قصه را نکرده بود، گفت:«من را باش. هزار مدل فکر کردم»
مجید به چشمان خمار فرشته خیره شد وگفت:«عزیزم! بارها گفته ام این فکرهای بد تو و نگرانیهای بیش از حدت، مریضت میکند.باید کنارشان بگذاری. حالا ناهار را بیاور که بویش مستمان کرد.»
فرشته استغفرالله گفت. تصمیم گرفت به منفی بافی هایش پایان بدهد.