مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب همای رحمت (قسمت پنجم)
امتیاز کاربران 5

تولیدگر گرافیک

sepanta هستم. از تاریخ 06 اردیبهشت 1396 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر گرافیک تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 752 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
همای رحمت (قسمت پنجم)

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01
در پرونده بهار معنویت

این پرونده را با 643 اثر دیگر آن ببینید



-حالا تا بخواد جواب بده، تازه کی گفته این مال و ثروت که با زحمت بدست آورده بقیه هم سهم دارن؟!
سمیرا: اسلام. اسلام هست که این امر رو کرده و اگر فردی ثروتمند از نعمتی که خدا بهش داده انفاق نکنه باید جواب بده.
نیشخندی زدم و گفتم: کی اونور رو دیده که حالا اون ها باید جواب بدن و خدا اونجا مجازاتشون می‌کنه؟!
سمیرا: تو اگر یک لیوان آب بذارن جلوت و تشنه هستی و میخوای بخوریش. بعد یه بچه به تو میگه توش زهر هست نخور. حداقل یک درصد احتمال میدی که این بچه راست گفته باشه و حتی اگر تشنه باشی نمی‌خوری. درسته؟!

کمی فکر کردم و گفتم: درسته! حالا چه ربطی داشت؟
سمیرا: ربطش اینه که این همه پیامبر آمده و همه یک چیز گفتن. اینکه دنیای دیگری هست که خطاکاران در آن به سزای عمل خود می‌رسند. حالا با اون عقل ناقصت به این نتیجه نمیرسی شاید یک درصد احتمال این مساله وجود داشته باشه؟
از جایم بلند شدم و دنبال سمیرا دویدم.
-عقل خودت ناقصه وایسا تا بهت نشون بدم کی عقلش ناقصه
مادر: بچها بس کنید... شما نمی‌تونید یه روز حرف بزنید با هم که دعواتون نشه؟

سمیرا: تقصیر حمید هست به منچه اون شروع کرد.
نگاهم به ساعت افتاد ساعت 11 و نیم. وای! نصف کلاس رفت. سمیرا می‌کشمت کلاسم نصفش رفت.
سمیرا: به منچه تو داشتی حرف میزدی! چونه میزدی! تقصیر منه
خودکار کنار دستم را به طرفش پرت کردم که جاخالی داد و خورد به دیوار و دیوار را رنگی کرد

سمیرا: مامان ببین حمید دیوار رو خط انداخت حالا جواب صاحبخونه رو چی بدیم
-بذار کلاسم تموم بشه دارم برات

سمیرا: نیست همیشه سر کلاس حضوری درس گوش میدی حالا می‌خوای غیرحضوری‌هاشو گوش بدی
خندید و به حالت فرار رفت توی اتاق
کلاس تمام شد و بعد از ناهار خوابیدم و حدود ساعت 5 بیدار شدم، مادرم فلاکس چای را دم کرده بود و کنارم گذاشته بود؛ داشت خیاطی می‌کرد و سمیرا هم خوابیده بود. رفتم پای تلویزیون که طبق معمول این دوماه گذشته فیلم سینمایی نگاه کنم که مادرم صدایم زد.
مادر: حمید! پسرم نون تموم شده، برو چندتا نون بخر


نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما