لبهایم خشک شده بود. چقدر امروز هوا گرم شده این مدت مدام باران باریده بود و هوا خیلی خوب بود، همین امروز که من از خانه بیرون آمدم، انقدر گرم شده است. خدا هم با من لج کرده و دارد من را آزار میدهد. در همین افکار بودم و سرم را بالا گرفتم و گفتم: آ خدا دستت درد نکنه تو که از اول هم با ما لج بودی چیز جدیدی نیست اینم روش. انقدر هواتو گرم کن که بشه انگاری جهنم ما که دیگه پوستمون کُلُفت شده، آب دیده شدیم.
به سمت خانه حرکت کردم. در مسیر دوباره همان پسره را دیدم که با عجله رد شد و رفت! تعجب کردم جریان چیه این پسره مشکوک میزنه معلومه چیکار میکنه؟! اصلا این مدت اینو تو این محله ندیده بودم.
خواستم دنبالش بروم و ببینم چکار میکند. پیش خودم گفتم: که چی؟ از بیکاری فضول محله شدی؟!
برو خونه یه لیوان آب بخور تا خفه نشدی
مادرم داشت قرآن میخواند و سمیرا مشغول آماده کردن ناهار برای من بود. لباسهایم را عوض کردم و به آشپزخانه رفتم.
سمیرا: کجا بودی از صبح؟ مگه کلاس مجازی نداشتی؟!
با بیحوصلگی گفتم: بیرون کار داشتم. کلاس هم نداشتم. امری بود؟!
سمیرا: چته با کی دعوات شده نرسیده با من اینجوری حرف میزنی؟
بی محل از کنارش رد شدم و از یخچال یک بطری آب برداشتم و سر کشیدم
سمیرا: حمید! با لیوان آب بخور بطری رو دهنی کردی
-دلم نمیخواد، تو از ین بطری آب نخور
سمیرا که دید اعصاب ندارم از آشپزخانه خارج شد و رفت توی اتاق کنار مادرم مشغول دفتر و کتابش شد. او هم دانشجو بود و کلاسهای دانشگاه را مجازی میگذراند.
به اتاق رفتم و یک بالشت گذاشتم و خوابیدم.
مادر: حمید❗️ مامان چیزی شده؟ از دیروز انگار حالت عوض شده اخمهات تو هم رفته و خیلی حرف نمیزنی از صبح رفتی بیرون و حالا هم ناهار نخورده خوابیدی