دندانپزشکی – 7 (آخر)
زینت با سرعت باد خودشو رسوند. پنجاه ساله به نظر میرسید، قد کوتاه و صورت زمخت و بینی پهن و لبهای آویزون. ورژن زنونه سمندون! بیشتر میخورد شوکت باشه یا هیبت یا مثلا قدر قدرت. زینت مته رو از مریم گرفت و شلنگ را بهش داد. کل پوشش گیاهی منطقه ریخت! خودش میخواست جراحی کند. گفتم: «غلط کردم» با ناراحتی گفت: «نکنه به من اعتماد نداری؟» چشمام گرد شد. فریاد زدم: «من به دکتر هم اعتماد ندارم. تو که دیگه ...» یونیتوا کنار زدم و بلند شدم که دکتر وارد اتاق شد. با صورتی اخمآلود گفت: «به من اعتماد نداری؟» دستپاچه جواب دادم: «نه نه. منظورم دکتر سمیعی بود. آخه یه روز میگه آبلیمو واسه کرونا خوبه، روز بعد میگه زنجبیل واسه یبوست خوبه و از این حرفها» چهرهاش نشون میداد حرفمو باور نکرده. مریم میخواست بحثو عوض کنه. صدایی صاف کرد و گفت: «آقای دکتر دندونش خونریزی داره. تمومش کنید بره. خیلی زر میزنه» از احترامی که به بیمار میذاشتند احساس مدیونی کردم. دکتر که تازه متوجه زینت شده بود نگاهی بهش انداخت و گفت: «به به زینت خانم! چطوری؟ راستی معده شوهرت خوب شد یا هنوز نفاخه؟»
زینت سرشو زیر انداخت و با یه لبخند آروم زیر لب گفت: «ممنونم آقای دکتر. سلام میرسونه. ببخشید یعنی بهتره.» از این که دکتر، نفخ شوهر زینتو به دندون عقل من ترجیح داده بود ناراحت نبودم. فقط میخواستم زودتر تموم بشه. مته رو برداشت و به جون دندون افتاد. پنج دیقه بعد، با حالت نیمهبیهوش کارم تموم شد. تو راه برگشت خودم رو سرزنش میکردم که چرا بیشتر مسواک نزدم!