شایان به طرز مشکوکی ساکت بود!
من هم نگاهم را بین شایان و مقالههای توی گوشی و ساعت تقسیم کرده بودم و روی کارهای شایان تمرکز کافی نداشتم تا علت سکوتش را کشف کنم.
همه چیز خیلی عادی به نظر میرسید و شایان هم به آرامی مشغول خوردن معجون و سر تکان دادن در تأیید حرفهای من بود!!!
فکر کردم شاید ترقهای چیزی در انتظارم باشد! نگاهی به اطراف و زیر میز انداختم. خبری نبود.
شایان با دهان پر گفت: «خُب... میفرمودید!»
متعجبانه و به کندی، به حرفهایم ادامه دادم؛ در حالی که نصف حواسم به تهدیدهای احتمالی بود که در کمین هستند!
«خلاصه، تا اینجا مشخص شد جشنی که الان به نام چهارشنبه سوری برگزار میشه، نه سنت ایران باستانه؛ نه آیین زرتشت و نه عربها.»
شایان گفت: «حالا داری میگی بالاخره خوبه یا بد؟ ... چهارشنبه سوری رو میگم.»
برایش دست زدم و گفتم: «آفففففرین، اگر امروز کلاً یه حرف حسابی زده باشی، همینه!»
با تعجب نگاهم کرد و منتظر ماند که دلیل تشویقم را متوجه شود.
گفتم: «مسأله همینه. الان باید ببینیم مراسم چهارشنبه سوری خوبه یا بد.
حالا مال هرکس هم باشه و از هرجا هم اومده باشه، فرقی نمیکنه. اگر خوبه، ما هم انجامش بدیم؛ اگر بَده، انجامش ندیم. والسلام!»
بحث خیلی خوب و منطقی پیش رفته بود و حالا وقت نتیجهگیری بود. همراهی شایان هم واقعاً فوقِ حد تصور بود!
گفتم: «خودمونیم دیگه، این انفجارها و سر و صداها و آتیشسوزیا که نمیتونه خوب و قابل قبول باشه...»
حالت نگاه شایان یک دفعه تبدیل شد به «عاقل اندر سفیه!»
یاد ترقهای افتادم که امروز صبح انداخته بودم زیر پایش!
سرم را خاراندم و گفتم: «البته هیجان داره دیگه!... ولی انصافاً ترقه من در حد اسباب بازی بود. برای خواهرزادهم گرفته بودم. خطری هم نداشت!... شما برو یه فکری به حال انبار مهمات توی جیب خودت بکن!»
ادامه دارد...
------------------------------------------------------------------
لینک مرتبط:
یک چهارشنبه و ده داستان؛ قسمت سوم
یک چهارشنبه و ده داستان؛ قسمت چهارم
یک چهارشنبه و ده داستان؛ قسمت پنجم
یک چهارشنبه و ده داستان؛ قسمت هفتم