مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب همای رحمت (قسمت هفتم)
امتیاز کاربران 5

تولیدگر گرافیک

sepanta هستم. از تاریخ 06 اردیبهشت 1396 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر گرافیک تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 752 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
همای رحمت (قسمت هفتم)

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01



داشتم از این افکار کلافه می‌شدم. لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم در مسیر همان پسره را که بیست تا نون سفارش داده بود را دیدم که عجله داشت و معلوم بود کارهای مهمانی را انجام میداد. می‌خواستم جلویش را بگیرم و بگویم بجای اینکه توی این وضعیت به فکر مهمانی دادن باشی برو به چهارتا فقیر و بدبخت کمک کن. در همین افکار بودم که دیدم نیستش! متوجه نشدم وارد کدام خانه شد.
به مسجد رسیدم و نگاهی به گلدسته‌های فیروزه‌ای‌اش انداختم و روبه روی مسجد گوشه‌ای از کوچه که یک سکوی سنگی بود نشستم. به درب بسته‌ی مسجد زل زدم و در افکار خودم فرو رفتم. تک تک چیزهایی که این مدت دیده بودم و شنیده بودم جلوی چشمانم رژه می‌رفت. دین، مذهب، دعا، نیایش، خدا، اسلام، قرآن و حالا هم ماه رمضان.

زبان باز کردم و شروع به زمزمه کردم: خدایا پس کو؟! اون قدرت و اون شفابخشی و قرآن و مسجد و نماز و دعا چی شد؟ چرا همش بی اثره؟ چی شد؟ همش دروغ بود؟! همش این آخوندا دکان باز کردن و یه مشت حرف بی ربط از عرب‌ها تو مغز این مردم کردن. امامزاده و امام شفا میده...
پس کو اون شفا؟ کو اون معجزه‌هات؟ چرا این همه مردم دارن می‌میرن؟ چی شد تا دیروز الکل حرام بود و امروز حلال شد؟ یه دنیا درگیر یه ویروس کوچولو شدن چرا هیچ‌کاری نمی‌کنی؟! کار درست رو غرب میکنه دین رو گذاشت کنار و چسبیده به علم اونوقت ما علم رو ول کردیم چسبیدیم به دین و امامزاده و پیر و پیغمبر...

دلم خیلی پر بود و هر چه به ذهنم میرسید بر زبان می‌آوردم، اجاره خانه و خورد و خوراک و بیکاری من و مامان و تمام شدن پس انداز ...
همانطور که نشسته بودم سرم را پایین انداختم و دستانم را روی زانوهایم گذاشتم. قطره اشکی از گوشه چشمم افتاد. یادم به خاطرات دوران کودکی‌ام افتاد. پدرم دستم را می‌گرفت و به مسجد می‌آورد، شبهای احیاء را چقدر دوست داشتم در حیاط مسجد تا نیمه شب، بازی می‌کردیم و وقتی خسته می‌شدم می‌رفتم و در آغوش پدرم می‌خوابیدم. برایم امن‌ترین جای دنیا بود، چقدر دلتنگ آن بازوان مردانه و قوی هستم که من را در خودش حفظ می‌کرد.


نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما