داشتم از این افکار کلافه میشدم. لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم در مسیر همان پسره را که بیست تا نون سفارش داده بود را دیدم که عجله داشت و معلوم بود کارهای مهمانی را انجام میداد. میخواستم جلویش را بگیرم و بگویم بجای اینکه توی این وضعیت به فکر مهمانی دادن باشی برو به چهارتا فقیر و بدبخت کمک کن. در همین افکار بودم که دیدم نیستش! متوجه نشدم وارد کدام خانه شد.
به مسجد رسیدم و نگاهی به گلدستههای فیروزهایاش انداختم و روبه روی مسجد گوشهای از کوچه که یک سکوی سنگی بود نشستم. به درب بستهی مسجد زل زدم و در افکار خودم فرو رفتم. تک تک چیزهایی که این مدت دیده بودم و شنیده بودم جلوی چشمانم رژه میرفت. دین، مذهب، دعا، نیایش، خدا، اسلام، قرآن و حالا هم ماه رمضان.
زبان باز کردم و شروع به زمزمه کردم: خدایا پس کو؟! اون قدرت و اون شفابخشی و قرآن و مسجد و نماز و دعا چی شد؟ چرا همش بی اثره؟ چی شد؟ همش دروغ بود؟! همش این آخوندا دکان باز کردن و یه مشت حرف بی ربط از عربها تو مغز این مردم کردن. امامزاده و امام شفا میده...
پس کو اون شفا؟ کو اون معجزههات؟ چرا این همه مردم دارن میمیرن؟ چی شد تا دیروز الکل حرام بود و امروز حلال شد؟ یه دنیا درگیر یه ویروس کوچولو شدن چرا هیچکاری نمیکنی؟! کار درست رو غرب میکنه دین رو گذاشت کنار و چسبیده به علم اونوقت ما علم رو ول کردیم چسبیدیم به دین و امامزاده و پیر و پیغمبر...
دلم خیلی پر بود و هر چه به ذهنم میرسید بر زبان میآوردم، اجاره خانه و خورد و خوراک و بیکاری من و مامان و تمام شدن پس انداز ...
همانطور که نشسته بودم سرم را پایین انداختم و دستانم را روی زانوهایم گذاشتم. قطره اشکی از گوشه چشمم افتاد. یادم به خاطرات دوران کودکیام افتاد. پدرم دستم را میگرفت و به مسجد میآورد، شبهای احیاء را چقدر دوست داشتم در حیاط مسجد تا نیمه شب، بازی میکردیم و وقتی خسته میشدم میرفتم و در آغوش پدرم میخوابیدم. برایم امنترین جای دنیا بود، چقدر دلتنگ آن بازوان مردانه و قوی هستم که من را در خودش حفظ میکرد.