مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک؛ قسمت یازدهم
امتیاز کاربران 5

تولیدگر گرافیک

sepanta هستم. از تاریخ 06 اردیبهشت 1396 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر گرافیک تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 752 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک؛ قسمت یازدهم

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01

دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. سرم را بردم نزدیک گوش اُوستا و گفتم: «وااااای آقا مراد! امروز چه‌تون شده؟!»

آقا مراد چپ چپ نگاهم کرد و چیزی نگفت!

صاحب مغازه گفت: «چی شد؟ بالاخره توافق کردید؟

آخه عزیز من، برادر من، «لباس خوب می‌خوام» که نشد حرف! پیرهن می‌خوای؟ آستین بلند، آستین کوتاه؟ کت می‌خوای؟ یا کت شلوار؟ یا شلوار خالی؟ اصلاً چه سایزی می‌خوای؟ برای کجا می‌خوای؟ مهمونی، اداره، خونه؟

راستی دیروز یه نفر اومدن بود می‌گفت: شلوار خوب، شلواریه که از چهار طرف جِر خورده باشه‼ یکی دیگه میاد میگه باید بشه باهاش خربزه قاچ کرد!»

بعد با لحنی که خنده و کلافکی در آن مخلوط بود، گفت: «پیژامه هم لباسه! می‌خوای همونو برات بدوزم؟! خوبم می‌دوزم!»

آقا مراد گفت: «گرفتی ما رو؟! داداشِ من، شما خیاطی؛ ما باید بهت بگیم چی خوبه؛ چی بده؟! ما «ف» رو که میگیم، شما باید تا فرحزاد بری!

یک کَلوم: یه لباس می‌خوام که خوب باشه؛ درست و درمون باشه؛ چه می‌دونم؛ نیک باشه!»

بعد، رو کرد به من و گفت: «مجید، تو بگو؛ شاید آقا زبون تو رو بهتر بفهمه!»

ای داد بیداد! گل بود؛ به سبزه نیز آراسته شد!

اصلاً نمی‌دانستم چه باید بگویم! کمی مکث کردم و گفتم: «اِممم... راستش...»

آهسته گفتم: «آخه من چی بگم اوستا؟!»

آقا مراد هم خیلی آهسته جواب داد: «ریش و قیچی دست خودت! زبون ما رو که نمی‌فهمه! تو بگو؛ شاید بفهمه!».

 

حسابی گیج شده بودم. دل را به دریا زدم؛ یکی دو تا نفس عمیق کشیدم و گفتم: «آقا ما یه پیرهن می‌خوایم؛ سایز ایشون باشه (و به آقا مراد اشاره کردم). برای مهمونی می‌خوایم؛ ولی راحت هم باشه.»

قلبم داشت تند تند می‌زد. نمی‌دانستم واکنش آقا مراد چه خواهد بود.

زیر چشمی نگاهی به اُوستا انداختم و یک نفس و تند تند ادامه دادم: پارچه‌شم چهارخونه درشت باشه. اگه میشه، نمونه پارچه‌هاتون رو بیارید ببینیم. راستی، سایزشون فکر کنم ایکس لارج هست. حالا می‌خواید اندازه‌شون رو بگیرید که دقیق‌تر بشه.»

صاحب مغازه لبخند رضایتی زد و گفت: «زنده باد. این شد حرف حساب.»

و رفت تا پارچه‌ها را بیاورد.

جرأت نداشتم به آقا مراد نگاه کنم. خودم را مشغول ور رفتن با لبه‌ی صندلی نشان دادم. خدا را شکر مغازه‌دار هم زود آمد: «بفرما، اینم نمونه پارچه‌هامون.»

یکی دو ثانیه مکث کردم. صدایی از آقا مراد درنیامد. لابد این یعنی: «بازم ریش و قیچی دست خودت»!

ادامه دارد...

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------

لینک مطالب مرتبط:

پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک؛ قسمت اول

پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک؛ قسمت دوم

پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک؛ قسمت سوم

پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک؛ قسمت چهارم

پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک؛ قسمت پنجم

پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک؛ قسمت هفتم

پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک ؛ قسمت هشتم

پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک؛ قسمت نهم

پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک ؛ قسمت دهم

پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک؛ قسمت دوازدهم

پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک؛ قسمت سیزدهم

پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک؛ قسمت چهاردهم

پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک؛ قسمت پانزدهم



نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما