مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک؛ قسمت دوازدهم
امتیاز کاربران 5

تولیدگر گرافیک

sepanta هستم. از تاریخ 06 اردیبهشت 1396 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر گرافیک تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 752 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک؛ قسمت دوازدهم

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01

پارچه‌ها را نگاه کردم. گفتم: «این قهوه‌ایه فکر کنم خوبه» و با تردید برگشتم سمت اُوستا.

یک لحظه چیزی شبیه لبخند، از پشت سبیل‌هایش به نظرم آمد! ولی احتمالاً اشتباه کرده‌ام.

مُشتش را جلوی دهانش گرفت؛ تک سرفه‌ای کرد و گفت: «آره خوبه».

مغازه‌دار گفت: «مبارک باشه. بذار اندازه‌تم بگیرم...»

آقا مراد گفت: «نمی‌خواد. همون ایکس لارج خوبه‌. فقط یه هوا گشادتر بگیر که بتونیم توش تکون بخوریم!

حالا کِی آماده میشه؟»

و کارت بانکش را از جیب شلوارش درآورد.

صاحب مغازه گفت: «ان شاء الله شنبه هفته بعد... قابلی نداره... رمزتون چنده؟»

ضریب امنیتی رمز کارت آقا مراد در حد تیم ملی بود: «یک دو سه چهار»

از مغازه که بیرون آمدیم، آقا مراد دست کرد توی جیبش و مقداری پول درآورد: «برو از اون آب‌میوه‌ایِ سر کوچه یه چیزی بگیر بیار».

شیطنتم گل کرد. گفتم: «یعنی بگم یه چیز خوب بده؟!»

اخم‌هایش را توی هم کرد و گفت: «بلبل‌زبونی نکن! بدو ببینم. تا ماشینو روشن می‌کنم، دو تا آب میوه گرفتی اومدی.»

در این مدت که پیش آقای مراد کار کرده بودم، فهمیده بودم که اخم‌هایش چند مدل است: عصبانیت، جدیت، حفظ ابهت و گاهی حتی شوخی!

و اخم الآنش هرچه بود، اخم عصبانیت نبود!

گفتم: «چشم اُوستا» و با خنده دویدم به سمت سر کوچه.

در کوتاه‌ترین زمان ممکن، با یک لیوان آب طالبی و یک آب هویج برگشتم کنار ماشین. هر دو را گرفتم جلوی آقا مراد. آب طالبی را برداشت و گفت: «دستت طلا. بدو سوار شو که راه بیفتیم.»

بعد، آب طالبی‌اش را یک‌نفس سر کشید و استارت زد.

ساعت نزدیک ۶ بود. آفتاب غروب کرده بود. به نظر می‌رسید مسیر حرکتمان به سمت خانه است.

چند دقیقه بعد، اذان شد. نماز را در مسجدی که در مسیرمان بود، خواندیم و راه افتادیم.

آقا مراد دست کرد توی جیبش و تکه کاغذی که روی آن یک شماره تلفن نوشته شده بود، بیرون آورد.

کاغذ را دست من داد و گفت: «امشب با این شماره تماس بگیر. بگو برای استخدام زنگ زدم.»

یک دفعه برق از سرم پرید! یعنی این قدر از دستم ناراحت شده بود که...؟!

ادامه دارد...

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

لینک مطالب مرتبط:

پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک؛ قسمت اول

پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک؛ قسمت دوم

پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک؛ قسمت سوم

پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک؛ قسمت چهارم

پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک؛ قسمت پنجم

پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک؛ قسمت هفتم

پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک ؛ قسمت هشتم

پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک؛ قسمت نهم

پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک ؛ قسمت دهم

پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک؛ قسمت یازدهم

پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک؛ قسمت سیزدهم

پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک؛ قسمت چهاردهم

پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک؛ قسمت پانزدهم

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما